عـکس از کانادا-من میرم کانادا

 

نوشته شده در جمعه 20 اسفند 1389برچسب:,ساعت 19:59 توسط حبیب| |

وقتی 4 ساله بودم: بابا هر كاری می تونه انجام بده.

وقتی 5 ساله بودم: بابام خیلی چیزها می دونه.

وقتی 6 ساله بودم: بابام از بابای تو باهوش تره.

وقتی 8 ساله بودم: بابام هر چیزی رو دقیقا نمی دونه.

وقتی 10 ساله بودم: در گذشته زمانی كه بابام بزرگ می شد همه چیز مطمئنا متفاوت بود.

وقتی 12 ساله بودم: خوب طبیعیه پدر در آن مورد چیزی نمی دونه، اون برای به خاطر آوردن كودكیش خیلی پیر است.

وقتی 14 ساله بودم: به پدر توجه نكن، او خیلی قدیمی فكر می كنه.

وقتی 20 ساله بودم: آه خدای من! او خیلی قدیمی فكر می كنه!

وقتی 25 ساله بودم: پدر كمی درباره آن اطلاع دارد. باید اینطور باشد، چون او تجربه ی زیادی دارد.

وقتی 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر كوچك ترین كاری نمی كنم.

وقتی 40 ساله بودم: متعجبم كه پدر چگونه این جریان را حل كرد. او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت.

وقتی 50 ساله بودم: اگر پدر اینجا بود همه چیز را در اختیار او قرار می دادم و دراین باره با او مشورت می كردم. خیلی بد شد كه نفهمیدم او چقدر فهمیده بود. می توانستم خیلی چیزها از او یاد گیرم.


نوشته شده در جمعه 13 اسفند 1389برچسب:,ساعت 20:24 توسط حبیب| |

اندر حکایت هواپیما سواری

 

 

 
 

 

 

نوشته شده در شنبه 7 اسفند 1389برچسب:طنز,خنده دار,طنزنامه,ساعت 20:47 توسط حبیب| |

زمانیکه مردی در حال پولیش کردن اتوموبیل جدیدش بود کودک 4 ساله اش تکه سنگی را بداشت و بر روی بدنه اتومبیل خطوطی را انداخت.مرد آنچنان عصبانی شد که دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محکم پشت دست او زد بدون انکه به دلیل خشم متوجه شده باشد که با آچار پسرش را تنبیه نمودهدر بیمارستان به سبب شکستگی های فراوان چهار انشگت دست پسر قطع شد وقتی که پسر چشمان اندوهناک پدرش را دید از او پرسید:
"پدر کی انگشتهای من در خواهند آمد"آن مرد آنقدر مغموم بود که هچی نتوانست بگوید به سمت اتوبیل برگشت وچندین باربا لگدبه آن زدحیران و سرگردان از عمل خویش روبروی اتومبیل نشسته بود و به خطوطی که پسرش روی آن انداخته بود نگاه می کرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"روز بعد آن مرد خودکشی کرد.

 

نوشته شده در جمعه 6 اسفند 1389برچسب:داستان,داستان کوتاه,داستان پند اموز,داستان غمگین,داستان قشنگ,,ساعت 1:34 توسط حبیب| |

 

نوشته شده در پنج شنبه 5 اسفند 1389برچسب:عکس,عکس از کانادا,طبیعت کانادا,ساعت 1:30 توسط حبیب| |

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....

 

اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                          
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:37 توسط حبیب| |

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

 

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد....

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت
پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟
مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بودکودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت ولباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کنفقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشتبنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:36 توسط حبیب| |

آمريكا به عنوان يازدهمين بهترين كشور جهان شناخته شده است و رتبه كانادا 5، بلغارستان 38، كاستاريكا 36، شيلي 31، انگليس 14، نروژ6، ژاپن 9 ، آلمان 12، فرانسه 16، اتريش 18، اسپانيا 21 و ايتاليا 23 اعلام شده است.
فارس: هفته نامه آمريكايي نيوزويك با ارائه فهرستي از "بهترين كشورهاي جهان " از لحاظ اقتصادي، بهداشتي، كيفيت زندگي، سياست و آموزش، ايران را بالاتر از آفريقاي جنوبي، كرواسي و سوريه در رتبه 79 قرار داد

هفته نامه آمريكايي نيوزويك طي گزارشي به ارائه فهرستي از "بهترين كشورهاي جهان " پرداخته است

اين فهرست كه 100 كشور را شامل مي شود بر پايه فاكتورهاي اقتصادي، بهداشتي، كيفيت زندگي، سياست و آموزش تهيه شده است

فنلاند در صدر اين فهرست و سوئيس، سوئد، استراليا و لوكزامبورگ به ترتيب در رتبه هاي دوم تا پنجم قرار گرفته اند

ايران نيز در اين فهرست رتبه 79 را به خود اختصاص داده است و بالاتر از كشورهايي مثل آفريقاي جنوبي،كرواسي، هندوراس، نيكاراگوئه و سوريه قرار گرفته است. آفريقاي جنوبي رتبه 82 و سوريه رتبه 83 را در اين رده بندي بدست آورده اند

در منطقه خاورميانه كويت رتبه نخست منطقه اي و رتبه 40 جهاني را بدست آورده است. رتبه جهاني اردن نيز 53 اعلام شده است. زيمبابوه نيز در رتبه 100 شناخته شده است
نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:35 توسط حبیب| |

 

 

رسانه های روسیه اعلام كردند در اقدامی نادر یك گاو در منطقه «اورال» چهار گوساله به دنیا آورده است.به گزارش سرویس «حوادث» خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا)، «والرین گیمرانف» یكی از كارشناسان دام در منطقه «اورال» در مصاحبه ای با رسانه های دولتی روسیه خاطر نشان كرد: این گاو هشت ساله كه «زویكا» نام دارد، روز گذشته چهار گوساله به دنیا آورد
این كارشناس دام در ادامه به خبرگزاری ریانووستی گفت: تولد هم زمان چهار گوساله از یك گاو اقدامی عجیب و باور نكردنی است
همچنین تمامی این گوساله ها دارای وزن طبیعی ۲۰ كیلوگرمی هستند و در صحت و سلامت كامل بسر می برند
به گزارش ایسنا، بر اساس گزارش دپارتمان بهداشت دام منطقه «اورال» تولد دو گوساله بسیار نادر است و تولد سه گوساله در هر هزار تولد صورت می گیرد. علت تولد چهار گوساله سالم و بی نقص از این گاو هشت ساله هنوز مشخص نشده است
به همین دلیل، دام پزشكان در حال بررسی این پدیده هستند

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:34 توسط حبیب| |

بزرگترین روستا در ایالت راجستان هند است که خانه های آبی رنگ در آنجا به وفور دیده می شوند ولی از دلیل واقعی انتخاب رنگ آبی بصورت همگانی آنهم برای محل سکونت اهالی، اطلاعی در دست نیست

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:32 توسط حبیب| |

این جزیره مصنوعی از سوی شیخ محمد آل مکتوم، حاکم دبی به راننده فرمول یک، مایکل شوماخر اهدا شده که گفته می شود حدود 4.5 میلیون یورو ارزش دارد

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:32 توسط حبیب| |

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟


می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟


به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت:

فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟


می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟


از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند. حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند؟!... مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:30 توسط حبیب| |

فیلم عجیب مردی که خود را زیر قطار پرسرعت انداخت و از این نمایش فیلمبرداری کرد، تحت عنوان کلیپ «حماقت تا بی‌نهایت» تماشاچیان اینترنتی را متحیر ساخت

به گزارش ایسنا، این فیلم مرد ناشناسی را نشان می‌دهد که در امتداد ریل‌های راه آهن و بین ریل‌ها دراز کشیده و در همین حال قطار با سرعت از روی سر او عبور می‌کند

 

به گزارش روزنامه‌ دیلی میرور، مرد نقش اول این کلیپ در مقابل دوربین عصبی به نظر می‌رسد و با نزدیک شدن صدای قطار در حال حرکت عصبی تر نیز دیده می‌شود

پس از ۲۰ ثانیه عبور کامل قطار، مرد مزبور از جای خود برمی‌خیزد و بدن خود را بازرسی می‌کند تا مطمئن شود آسیبی به او وارد نشده است. وی سپس دوربین خود را جمع می‌کند و از محل دور می‌شود

هر چند فیلم مزبور ابتدا در انگلیس منتشر شده اما هنوز مشخص نیست که در این کشور اتفاق افتاده باشد

یک سخنگوی خط آهن انگلیس این کلیپ را «حماقت تا بی نهایت» نامیده است


نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:اخباره جالب,قطار,عبور قطار,قیمت قطار,,ساعت 3:29 توسط حبیب| |

از کلیه دوشیزگان قدبلند زیباروی واجد شرایط زیر تقاضا داریم تقاضانامه‌ها و رزومه خود را جهت ربودن دل بنده به صورت پیغام در قسمت نظرات یا به وسیله ایمیل به نشانی بنده بفرستند. بدیهی است پس از انجام بررسی‌های کامل، نام افراد دارای صلاحیت به وسیله همین تریبون اعلام خواهد شد

نکته: ما تو کارمون پارتی بازی نداریم، یعنی لطفا از قرار دادن پول نقد در نامه یا پیغام خود بپرهیزید و هی نگید ما فامیل فلانی هستیم

شرایط پذیرش

1. سن بالاتر از 18سال و کمتر از 22سال باشد

2. قد کمتر 165سانتیمتر و بالاتر از 175سانتیمتر نباشد

3. افراد خیلی ترکه‌‌ای و زیادی چاق قابل پذیرش نیستند. (چون من حوصله رژیم چاقی و کلاس لاغری ندارم)

4. هر وقت من خواستم می‌ریم هر رستورانی که من گفتم. آبگوشت، کوفته، کله‌پاچه و میرزاقاسمی با کلی سیرترشی دوست دارم

5. اهل کادو خریدن و هر روز لاو ترکوندن نیستم

6.اگر خدای نکرده، زبانم لال، خدا اون روز رو نیاره که ازدواج کردم و وبال گردنم شدی، مامانم اینا و مامانت اینا نداریم که خوشم نمیاد.

7. عمراً نفقه بدم. چهارده‌ تا هم بیشتر مهر نمی‌کنم


8. باید یک جایی کار کنی، یک کاری هم واسه عصر من گیر میاری چون حوصله مسافرکشی و رانندگی ندارم

9. بابات باید پولدار باشه تا من در صورت لزوم بتونم بتیغمش.

10. پول اضافی ندارم برای پوشک کامل بچه بدم. می‌ری کهنه و لاستیک می‌خری، خودت می‌شوری

11. به مامانت می‌گی سیسمونی خوب بیاره

12. باید خوشگل باشی چون پول واسه لوازم آرایش نمی‌دم

13. موهای وزوزی نباید داشته باشی، چون نرم‌کننده ایرانی الآن شیشه‌ای هزار تومن شده

14. موهای خرمایی و مشکی رو ترجیح می‌دم

15. نباید ورزشکار باشی چون قدرتت خیلی زیاد می شه !

16. اگه سر کار بری یا کاری داشته باشی نباید دیرتر از 5 خونه باشی

17. از الان باید کلاس آیروبیک بری تا چندسال دیگه بد هیکل نشی، پولشم از بابات بگیر. من 10سال دیگه زن شکم گنده نمی‌خوام

18. باید فال قهوه بلد باشی بگیری، چون من دوست دارم

19. دوستات رو هم هر روز نمیاری خونه، فهمیدی؟

20. یک ماشین ظرف‌شویی هم قاطی جاهازت بذار. دوست ندارم پوستم خراب بشه

21. لازم نیست واسه یک خونه 50متری، جاهاز خونه 200متری بخری

22. من مبل تختخواب شو دوست دارم

حالا در خدمتیم
.
.
.
به نظر شما شرطی مونده ؟

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:28 توسط حبیب| |

از کلیه دوشیزگان قدبلند زیباروی واجد شرایط زیر تقاضا داریم تقاضانامه‌ها و رزومه خود را جهت ربودن دل بنده به صورت پیغام در قسمت نظرات یا به وسیله ایمیل به نشانی بنده بفرستند. بدیهی است پس از انجام بررسی‌های کامل، نام افراد دارای صلاحیت به وسیله همین تریبون اعلام خواهد شد

نکته: ما تو کارمون پارتی بازی نداریم، یعنی لطفا از قرار دادن پول نقد در نامه یا پیغام خود بپرهیزید و هی نگید ما فامیل فلانی هستیم

شرایط پذیرش

1. سن بالاتر از 18سال و کمتر از 22سال باشد

2. قد کمتر 165سانتیمتر و بالاتر از 175سانتیمتر نباشد

3. افراد خیلی ترکه‌‌ای و زیادی چاق قابل پذیرش نیستند. (چون من حوصله رژیم چاقی و کلاس لاغری ندارم)

4. هر وقت من خواستم می‌ریم هر رستورانی که من گفتم. آبگوشت، کوفته، کله‌پاچه و میرزاقاسمی با کلی سیرترشی دوست دارم

5. اهل کادو خریدن و هر روز لاو ترکوندن نیستم

6.اگر خدای نکرده، زبانم لال، خدا اون روز رو نیاره که ازدواج کردم و وبال گردنم شدی، مامانم اینا و مامانت اینا نداریم که خوشم نمیاد.

7. عمراً نفقه بدم. چهارده‌ تا هم بیشتر مهر نمی‌کنم


8. باید یک جایی کار کنی، یک کاری هم واسه عصر من گیر میاری چون حوصله مسافرکشی و رانندگی ندارم

9. بابات باید پولدار باشه تا من در صورت لزوم بتونم بتیغمش.

10. پول اضافی ندارم برای پوشک کامل بچه بدم. می‌ری کهنه و لاستیک می‌خری، خودت می‌شوری

11. به مامانت می‌گی سیسمونی خوب بیاره

12. باید خوشگل باشی چون پول واسه لوازم آرایش نمی‌دم

13. موهای وزوزی نباید داشته باشی، چون نرم‌کننده ایرانی الآن شیشه‌ای هزار تومن شده

14. موهای خرمایی و مشکی رو ترجیح می‌دم

15. نباید ورزشکار باشی چون قدرتت خیلی زیاد می شه !

16. اگه سر کار بری یا کاری داشته باشی نباید دیرتر از 5 خونه باشی

17. از الان باید کلاس آیروبیک بری تا چندسال دیگه بد هیکل نشی، پولشم از بابات بگیر. من 10سال دیگه زن شکم گنده نمی‌خوام

18. باید فال قهوه بلد باشی بگیری، چون من دوست دارم

19. دوستات رو هم هر روز نمیاری خونه، فهمیدی؟

20. یک ماشین ظرف‌شویی هم قاطی جاهازت بذار. دوست ندارم پوستم خراب بشه

21. لازم نیست واسه یک خونه 50متری، جاهاز خونه 200متری بخری

22. من مبل تختخواب شو دوست دارم

حالا در خدمتیم
.
.
.
به نظر شما شرطی مونده ؟

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:28 توسط حبیب| |

یه دانشمند یک آزمایش جالب انجام داد:
اون یه آکواریوم شیشه ای ساخت و اونو با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد. تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود

 

ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد،اما هر بار به یه دیوار نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد


بالاخره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. اون باور کرده بود که رفتن به اون طرف آکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه

دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد، اما ماهی بزرگه هرگز به سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر آکواریوم نگذاشت
می دونین چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود. اون دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت  ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود ما وجود دارند. هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید هستید،اما بیش از آنچه باور دارید می توانید انجام دهید

نورمن وینست پیل

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:27 توسط حبیب| |

مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از کنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌کشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان کرد: «روز به خیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»

 

دروازه‌بان به چشمه اشاره کرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز کشیده بود و صورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد
- ما خیلی تشنه‌ایم.، من، اسبم و سگم
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر که می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به کنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌کنند. چون تمام آنهایی که حاضرند بهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا می‌مانند

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:26 توسط حبیب| |

گران ترین پیتزای جهان ، 3 ميليون تومان

اگر احیانا به دنبال عجیب
ترین پیتزا جهان به لحاظ محتوایش بودید در نیویورک و رستوران نینو بلیزیما
سراغ آن را بگیرید. شما با پرداخت هزینه گزاف ۱۰۰۰ دلار و یا ۱۲۵ دلار برای
یک برش پیتزا می توانید دست خود را زیر یک پیتزای لوکس که محتوایش انواع
خاویارهای دنیا ، خرچنگ تازه و پیاز و خامه بگیرید و میل کنید.

 

به گزارش آخرین نیوز به نقل از بانکی، دامنیکو کرولا گرانترین پیتزای جهان را
با خوراک ها گران قیمت از جمله گوشت گوزن،سس گوجه مخصوص، ماهی قزل  آلا
دودی اسکاتلندی، خرچنگ تازه و ترد و خاویار پخت کرده است. این پیتزا برای
تامین هزینه‌های  خیریه در حراجی به قیمت ۳۰۰۰ دلار به فروش رفت.

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:25 توسط حبیب| |

مردی، دیروقت، خسته از سرکار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود:
- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما". چه سوالی؟
- بابا، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
مرد با عصبانیت پاسخ داد:
- این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هرساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می گویم، 20 دلار.
پسر کوچک؛ در حالی که سرش پایین بود؛ آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:
- می شود لطفا" 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد بیشتر عصبانی شد و گفت:
- اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی. من هر روز، سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.
پسر کوچک ، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:
- چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟
بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا" چیزی بوده که او برای خریدش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد:
- خواب هستی پسرم؟
- نه پدر، بیدارم.
- فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد:
- متشکرم بابا!
بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت:
- با اینکه خودت پول داشتی، چرا باز هم پول خواستی؟
پسر کوچولو پاسخ داد:
- برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 20 دلار دارم.
آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما، شام بخورم...

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:24 توسط حبیب| |

به یک معتادی گفتند با اعداد 45 ، 46 ، 47 و 48 جمله بساز. گفت :
 چلا پنجه مي کشي؟
 چلا شيشه مي شکني؟
 چلا هف نمي زني ؟
 چلا هشتي ناراحت؟
نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:23 توسط حبیب| |

کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است که از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا برداشتند و هرکدام گوشه ایی از جزیره را برای دعا و عبادت برگزیدند.
نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست و فردای آن روز کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد اول رسید. حالا مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست و به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود دریافت کرد. ولی مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
روزی مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا آن روز کشتی ایی آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد اول خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود اندیشید: مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست ها ی او بی پاسخ مانده، پس همینجا بماند بهتر است.
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟
پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد، پس بهتر است همینجا بماند.
پاسخ آمد: اشتباه می کنی. تو مدیون او هستی! زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.
مرد با حیرت پرسید: مگر او چه خواست که باید مدیونش باشم؟ 
ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم.
نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:20 توسط حبیب| |

 یه رشتیه تو تخت پیش عیالش دراز کشیده بود

 

که یهو احساس کرد 6 تا پا زیر لحافه

در جا پرید از تخت پائین و شمرد 1 . 2. 3 . 4 بعد گفت

بازم خیالاتی شدم

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:19 توسط حبیب| |

پسرک از پدر بزرگش پرسید :پدر بزرگ درباره چه می نویسی ؟
پدربزرگ پاسخ داد :
در باره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی ، تو هم مثل این مداد بشوی !
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام !
پدر بزرگ گفت : بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی :
صفت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند . اسم این دست خداست ، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد .
صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر و زیباتر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی ، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه ، از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست ، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری ، مهم است .
صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است .
و سر انجام پنجمین صفت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی ، ردی از تو به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی ، هشیار باشی و بدانی چه می کنی

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:18 توسط حبیب| |

 

رسانه های دولتی آمریكا اعلام كردند كه یك دختر نوجوان با یك ببر شش ماهه زندگی می كند.

«فلیسیا فریسكو» كه یك نوجوان اهل ایالت «فلوریدا» در آمریكا است در مصاحبه ای با رسانه های دولتی این كشور عنوان كرد: من با این ببر بنگالی كه «ویل» نام دارد و شش ماهه است، زندگی می كنم. با او غذا می خورم و در كنار تختم برایش جای خواب درست كرده ام.

این دختر نوجوان در ادامه به روزنامه دیلی میل یادآور شد: من از زمان تولد این ببر از او نگهداری كرده ام و او همانند یك دوست و برادر است. این ببر شش ماهه علاقه خاصی به لیسیدن صورت من دارد.

به گزارش ایسنا، در گزارش رسانه های دولتی آمریكا هم آمده است كه این ببر هنگامی كه به دنیا آمد، توسط مادرش رانده شد و به همین دلیل این دختر نوجوان از او نگهداری كرده، به او غذا می دهد و با او بازی می كند.

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:17 توسط حبیب| |

پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد.
وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.
اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است.
او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او ارتباط دوستانه ای برقرار کرد.
در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.
پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.
پیر زن از کارگر پرسید که: شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟
کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست.
پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین دلیل به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کرده باشم.
پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشکش جاری شد. زیرا او می دید که آن کارگر فقط یک دست داشت!


 

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:16 توسط حبیب| |

این تخت خواب گران‏قیمت یک تخت خواب دست ساز است که با ۱۰۷ کیلوگرم طلای ۲۴ عیار منبت کاری شده است.
همچنین در این تخت از چوب شاه بلوط،چوب خاکستر و یک سایبان از چوب گیلاس استفاده شده است که با ۶٫۵ میلیون دلار گرانترین تخت خواب جهان است.

 

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:16 توسط حبیب| |

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند؟
راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند. انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت: سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد!
نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:14 توسط حبیب| |

   

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:12 توسط حبیب| |

   

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:12 توسط حبیب| |

مرد خیاطی کوزه ای عسل در دکانش داشت.یک روز می خواست دنبال کاری برود. به شاگردش گفت:این کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزنی!شاگرد که می دانست استادش دروغ

 

می گوید حرفی نزد و .

استادش رفت.شاگردهم پیراهن یک مشتری را بر داشت و به
دکان نانوایی رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه  گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشید.خیاط
ساعتی نگذشته بود که بازگشت و با حیرت از شاگردش پرسید:چرا خوابیده ای؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتی من سرگرم کار بودم،دزدی آمد و یکی از پیراهن ها را دزدید و رفت.وقتی من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توی کوزه را خوردم و دراز کشیدم تا بمیرم و از کتک خوردن و تنبیه آسوده شوم!

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:10 توسط حبیب| |

اگر عشق بورزید می گویند که سبک مغزید...

 اگر شاد باشید می گویند که ساده لوح وپیش پا افتاده اید....

 اگر سخاوتمند و نوعدوست باشید می گویند که مشکوکید...

 

اگر گناهان دیگران را ببخشید می گویند ضعیف هستید...

 

اگر اطمینان کنید می گویند که احمقید...

 

اگر تلاش کنید که جمع این صفات را در خود گرد آورید٬

 

مردم تردید نخواهند کرد که شیاد و حقه بازید.

 

(لئو بو سکا لیا)

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:8 توسط حبیب| |

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جدیت وحرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود ،

 

بی اختیار ایستادم . مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود . مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل ، راهش را گرفت و رفت و چند متر آن طرفتر در ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس ایستاد .
رفتار وی گیجم کرد . به او نزدیک شدم و پرسیدم مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود ؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت :نه اما من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن کارخانه است . دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند .

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:7 توسط حبیب| |

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق او را بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت.

مردی زیرک از ندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت، به او گفت پادشاه، اهل معرفت است، اگر احساس کند که تو بنده ای ازبندگان خدا هستی، خودش به سراغ تو خواهد. جوان به امید رسیدن به معشوق، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید و آثار اخلاص در او تجلی یافت.

روزی گذر پادشاه برمکان او افتاد، احوال وی راجویا شد و دانست که جوان، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست. در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند.

جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد.

همین که پادشاه از آن مکان دور شد، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نامعلوم رفت.

ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند. بعد از مدتها جستجو او را یافت. گفت:

تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست، از آن فرار کردی؟

جوان گفت:

«اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود، پادشاهی را به در خانه ام آورد، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه خویش نبینم؟»


 

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:7 توسط حبیب| |

اولین آیفون سال ۲۰۰۷ به بازار آمد و ما هنوز محصولی که حتی نزدیک به آن باشد را نداریم‪.‬ اندروید فقط دو سال است که به بازار آمده و این هفته رتبه نخست را در تعداد تلفن های هوشمند از ما گرفته است.‪"‬ ‏

باورتان می شود اینها سخنان مدیرعامل نوکیا باشد؟ تازه این تنها بخشی از حرف هایی است که ‏
استفان الوپ ‏ مدیرعامل نوکیا که تازه چند ماهی است بر سر کار آمده زده است. اینها سخنان او است خطاب به کارمندان نوکیا. ‏

او تا جایی پیش رفته که گفته شرکت ما بر روی پلتفرمی است که در حال سوختن است و باید رفتارش را عوض کند. شنیدن چنین سخنانی آنقدر عجیب بود که خیلی ها در صحت شان شک کردند اما پس از چند ساعت صحت این سخنان تایید شد و این نشان می دهد که مدیر جدید نوکیا تا چه حد نگاه واقع بینانه ای به اوضاع دارد و این شرکت قصد دارد یک حرکت بنادین را آغاز کند. هر چند شاید کمی دیر شده باشد. ‏

در بخشی دیگر از سخنان، مدیرعامل نوکیا گفته اپل با تعریف جدیداش از تلفن هوشمند این بازار را دگرگون کرده و توانسته توسعه دهندگان نرم افزار را به طرف این پلفترم بسته اما قدرتمند جذب کند. آنها بازی را عوض کردند. ‏

گوگل هم تبدیل به یک قدرت جذاب بزرگ شده که بیشتر خلاقیت های این صنعت را به طرف خودش می کشد. ما در نوکیا منابع فوق العاده ای داریم اما با سرعت کافی در بازار حرکت نمی کنیم. ما فکر می کردیم سیستم عامل MeeGo یک برنده برای تلفن های پیشرفته خواهد بود اما با این وضعیت شاید تا انتهای سال ۲۰۱۱ فقط بتوانیم این سیستم عامل را به بازار برسانیم. سیمبیان هم ثابت کرده که محیط بسیار سختی برای توسعه جهت برآورده کردن توقعات کاربران دارد. ‏

ما در حال سوزاندن خودمان با بنزین هستیم! من معتقدم ما در راهبری و هدایت شرکت به سمت صحیح کمبود داریم. پلتفرم ما در حال سوختن است. ‏

نظر شما در مورد این سخنان چیست؟ به نظر شما آیا وضعیت نوکیا به همین بدی است که اینجا ترسیم شده؟ اگر اینطور است چقدر امید برای رشد نوکیا در این بازار رقابت در نظر میگیرید؟

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 3:4 توسط حبیب| |

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 2:55 توسط حبیب| |

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:عکس,عکس از کانادا,ساعت 2:53 توسط حبیب| |

 

 

Aiguille du Midi Bridge, France

Hussaini Hanging Bridge, Pakistan

William Preston Lane, Jr. Memorial Bridge (Bay Bridge), Maryland

Sidu River Bridge, China

Royal Gorge Bridge, Colorado

Puente de Ojuela, Mexico

U Pain Bridge, Myanmar

Iya Valley Vine Bridges, Japan

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 2:15 توسط حبیب| |

خانواده ای پسرشان را برای تعلیمات مذهبی به صومعه ای سپردند .
وقتی پسر ۲۴ ساله شد روزی پدرش از او پرسید : آیا می توانی پس از این همه تحصیل بگویی چگونه می توان درک کرد خدا در همه چیز وجود دارد ؟
پسر شروع کرد به نقل از متون مقدس ...
اما پدرش گفت این هایی که می گویی خیلی پیچیده است راه ساده تری نمی دانی ؟
پسر گفت : نمی دانم پدر من مرد با فرهنگی هستم و برای توضیح هر چیزی باید از فرهنگ و آموخته هایم استفاده کنم !
پدر ناله کرد : من تو را به صومعه فرستادم و فقط پولم را هدر دادم !
بعد دست پسرش را گرفت و او را به آشپزخانه برد ظرفی را پر آب کرد و در آن مقداری نمک ریخت . بعد همراه پسرش به شهر رفتند .
بعد از برگشت پدر به پسرش گفت ظرف نمک را بیاور و به او گفت : نمک ها را می بینی ؟
پسر گفت : نه نامرئی شدند !
پدر گفت : کمی از آب بچش !
پسر گفت : شور است !
پدر گفت : سال ها درس خواندی و نمی توانی خیلی ساده توضیح بدهی خدا در همه چیز وجود دارد . من ظرف آبی برداشتم اسم خدا را گذاشتم نمک و به راحتی این را توضیح دادم که خدا چگونه در همه چیز وجود دارد طوری که یک بی سواد هم می فهمد . پسرم لطفا دانشی که تو را از مردم دور می کند کنار بگذار و دنبال دانشی برو که تو را به مردم نزدیک کند .
نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 2:15 توسط حبیب| |

دوستانه عزیز چندین عکس رو از طبیعته زیبایه سوئیس رو براتون میزارم.لطفا نظر یادتون نره.

 

   

 

   

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 2:15 توسط حبیب| |

موشی درخانه تله موش دید، به مرغ وگوسفندو گاو خبردادهمه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد.
ماری درتله افتاد و هنگامی که زن خانه خواست مار را آزاد کنه مار زن خانه راگزید، ازمرغ برایش سوپ درست کردند ، گوسفندرابرای عیادت کنندگان سربریدند؛ گاورابرای مراسم ترحیم کشتند وتمام این مدت موش درسوراخ دیوار مینگریست ومیگریست.

نوشته شده در چهار شنبه 4 اسفند 1389برچسب:,ساعت 2:15 توسط حبیب| |


Power By: LoxBlog.Com