داستان(پدر)


عـکس از کانادا-من میرم کانادا

وقتی 4 ساله بودم: بابا هر كاری می تونه انجام بده.

وقتی 5 ساله بودم: بابام خیلی چیزها می دونه.

وقتی 6 ساله بودم: بابام از بابای تو باهوش تره.

وقتی 8 ساله بودم: بابام هر چیزی رو دقیقا نمی دونه.

وقتی 10 ساله بودم: در گذشته زمانی كه بابام بزرگ می شد همه چیز مطمئنا متفاوت بود.

وقتی 12 ساله بودم: خوب طبیعیه پدر در آن مورد چیزی نمی دونه، اون برای به خاطر آوردن كودكیش خیلی پیر است.

وقتی 14 ساله بودم: به پدر توجه نكن، او خیلی قدیمی فكر می كنه.

وقتی 20 ساله بودم: آه خدای من! او خیلی قدیمی فكر می كنه!

وقتی 25 ساله بودم: پدر كمی درباره آن اطلاع دارد. باید اینطور باشد، چون او تجربه ی زیادی دارد.

وقتی 35 ساله بودم: بدون مشورت با پدر كوچك ترین كاری نمی كنم.

وقتی 40 ساله بودم: متعجبم كه پدر چگونه این جریان را حل كرد. او خیلی عاقل و دانا بود و دنیایی تجربه داشت.

وقتی 50 ساله بودم: اگر پدر اینجا بود همه چیز را در اختیار او قرار می دادم و دراین باره با او مشورت می كردم. خیلی بد شد كه نفهمیدم او چقدر فهمیده بود. می توانستم خیلی چیزها از او یاد گیرم.




نظرات شما عزیزان:

باران شاپرک
ساعت4:00---17 اسفند 1389
زیبا بود ... ولی هواپیما را هنوز که هنوزه وقتی میخونم میخندم ... پاسخ:راستش خودمم وقتی میخونمش خندم میگیره مخصوصا اونی که به زنش میگه به بچمون بگو بابات سوپرمن بوده :-))

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 13 اسفند 1389برچسب:,ساعت 20:24 توسط حبیب| |


Power By: LoxBlog.Com